مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 18 سال و 13 روز سن داره
مهشیدمهشید، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

...مــهدیـ ــار...

شکم درد مهدیار جون

شب 1391/12/10 ساعتهای نه  یه دفعه شکمت درد گرفت شروع به گریه کردی.منم خیلی نگران شدم و ترسیدم. بهت گفتم برو دستشویی حتما جیش داری که شکمت درد میکنه ولی رفتی دستشویی گفتی جیش نداشتم. بعدش اومدی دراز کشیدی   با آه و ناله و گریه همشم شکمتو گرفته بودی. یکم نازو نوازشت کردم دیگه گریه نکردی به مهسا اس دادم   از مامانت بپرس چکارکنم شکم مهدیار خوب بشه گفت نعنا با نبات بجوشون بهش بده تا حالش خوب بشه. این کارو کردم یه کم خوردی بعدشم برای اینکه بقیه اش رو نخوری گفتی بهتر شدم. الانم دراز کشیدی داری با گوشی من بازی میکنی.   راستی این روزها خیلی به شبکه ورز...
10 اسفند 1391

سفر به مشهد

سلام ما از 4 تیر تا 9 تیر رفتیم مشهد ...... هم به قصد زیارت ...دیدن خاله عصمت و ... و بدرقه خاله فاطمه و عمو محمد و سارا و زهرا که دارن میرن سفر حج..... فرودگاه مشهد بدرقه خاله فاطمه و ... دارن میرن سفر حج ...
8 اسفند 1391

سیزده بدر 91

    سیزده بدر امسال رو رفتیم سر چاه بابا حجی با تمام خاله ها و دایی ها و همه بچه ها. کلا اونجا خیلی آزاد بودی همش با فرزاد دوست بودی  یه بار دنبال سگ میکردد یه بار سوار تراکتور می شدید  یا حتی تا بیابونها دنبال هم میکردید و  باز دوباره برمیگشتید. کلا با بچه ها خوش بودی. ...
8 اسفند 1391

روزه گرفتن های مهدیار جون.

خوبی مهدیار جون . ماه رمضون امسال شبا ساعت 12 که من غذا درست میکنم واسه سحر خودم و بابایی تو هم هر شب میگی منم میخوام فردا رو روزه بگیرم و نهار من رو  بیار که فردا رو میخوام روزه بگیرم و عادت کردی هر شب که سحری درست میکنم غذا میخوری . فرداش که از خواب بیدار میشی اب یا غذایی میخوری هی میگی فقط همین یکباره و گرنه من روزه ام . و منم میگم اره اون یکبار که عیبی نداره و میدونم که تو روزه ای. ولی غصه نخور عزیزم روزی میرسه که تو هم مثل من و بابایی روزه کامل بگیری .   ...
8 اسفند 1391

اولین روز مدرسه رفتنت مهر 91

اولین روز مدرسه ها به این زودی خسته شدی؟؟؟؟؟؟ یه نگا به ساعت   بنداز فکر نکنی ساعت  9 و 17 دقیقه ست نه بابا!!! ساعت دوربین رو  فراموش کردم بکشم عقب و ساعت تازه هشت و هفده دقیقس!!!!!!!! و تو باید تا یک و چهل و پنج دقیقه هر روز مدرسه باشی. نه امسال که ان شا الله 12 سال!!!!!!!!!تازه دوم مهر هم نیس که اول مهره!!!     ...
8 اسفند 1391

روز شکوفه ها

سلام خوبی مهدیار جان. خاطره روز شکوفه ها رو که روز چهارشنبه امسال 28 شهریور برگزار شد رو میخوام واست بگم صبح ساعت   6.30 دقیقه از خواب بیدارت کردم زود زود بیدار شدی. بعدش اماده کردمت لباس فرمت رو هم خیاط بطور کامل اماده نکرده بود مجبور شدم یه لباس دیگه زیر جلیقه ات بپوشم. بهر حال ساعتای هفت آماده رفتن شدیم قبل رفتن ازت چند تا عکس گرفتم بعدش با هم با ماشین رفتیم به سمت مدرسه   اونجا هم واستون جشن گرفته بودند شما رو به  صف کردند و براتون صحبت کردند.و بهتون خوش آمد گفتند. در ضمن خیلی هم خجالت میکشیدی. بعدشم اسم تو رو واسه کلاس خانم لطفیان خوندند خانم لطفیان یه خانم باس...
8 اسفند 1391

جلسه انجمن اوليا

سلام عزيزم.امروز ساعت ده صبح تو مدرسه واسه ماماناي كلاس اول جلسه بود اومدم سر كلاس خودتون نشستم شما ورزش داشتيد و تو كلاس نبوديد. خانم لطفيان در مورد ياد دادن ما به شما در خانه ياد داد اينكه چطوري كلمات رو بخش كنيم  يا صداكشي كنيم و...... بعدشم در مورد درس شما ازش پرسيدم كه گفت درسش خيلي خوبه و واقعا از ته دل خوشحال شدم.  و تمام خستگيهام از تنم بيرون رفت دوستت دارمممممممم   ...
8 اسفند 1391

برگزاری دعای ندبه خانه بابا بزرگ

  امروز جمعه 8 دی ماه خانه بابابزرگ دعای ندبه برگزار شد من و بابایی ساعتای هفت رفتیم ولی  شما تا ساعتای 9 تو خونه خودمون خواب بودی. بعد دعا صبحانه هم دادند(پنیر مسکه یا همون کره خودمون مربا شیر سبزی نون) بعدش که بیدار شدی به بابایی زنگ زدی بابایی اومد دنبالت و اومدی دعا ولی وقتی رسیدی مراسم تمام شده بود ولی کلی با بچه ها از جمله سیمین و سعید بازی کردی و کمی هم سر به سر زهرا زری گذاشتی. ...
8 اسفند 1391

مهدیار و نی نی

امروز شنبه دوم دی ماه رفتم آزمایش خون و فهمیدم یه نی نی توی دلمه به بابایی که گفتم کلی خوشحال شد ولی به تو که گفتم معنی حرفمو زیاد درک نکردی بعد از اینکه کلی واست توضیح دادم متوجه شدی و خوشحال شدی ولی واقعا برات نه ماه صبر کردن خیلی سخته .... ...
8 اسفند 1391

تولد 6 سالگی پسر گلم

تولدت Happy birthday banner   17 اردیبهشت ماه بود و همیشه بهم میگفتی ارزو دارم و دوست دارم واسم جشن تولد بگیری بالاخره تصمیم گرفتم واست تولد بگیرم و گرفتم.   امروز  21ردیبهشت واست تولد گرفتم. یه تولد بزرگ و بیاد موندنی همه خاله ها دایی ها عمه ها و زن عمو و همه همسایه Birthday Party Blower ها و دوستان رو دعوت کردیم که جمعلا 80 یا شایدم 90 نفری میشدند.خودم از دو هفته قبل استرس داشتم خیلی میترسیدم    از اینکه به مشکلی بربخورم یا چیزی کم بیاد    کلا استرس زیادی بهم وارد شده بود ولی بهر حال بعد کلی برنامه ریزی 21 اردیبهشت رو واسه جشن انتخاب کردیم. خودتم خیلی ذوق داشتی&nbs...
7 اسفند 1391